ابر، میآید سرتا پا ایثار و نثار
سینه ریزش را میبخشد بر شالیزار
رود، میگرید تا سبزه بخندد شاداب
آب، میخواهد جاری کند از چوب، گلاب!
خاک، میکوشد تا دانه نماید پرواز!
باد، میرقصد تا غنچه بخواند آواز
تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور
تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور!
سرخوشانند، ستایشگر خورشید و زمین
همه مهر است و محبت، نه جدال است و نه کین
اشک میجوشد در چشمهی چشمم ناگاه
بغض میپیچد در سینهی سوزانم، آه!
پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟
به خود آییم و بخواهیم که:
انسان باشیم؟!
روانشاد فریدون مشیری
بهار را ... نوروز را ... عید را تنها به یک دلیل دوست میدارم!
چکاوکها از همیشه پرطنینتر میخوانند ... گنجشکهای شهر – که اغلب اوقات در هیاهوی آهن و سیمان و بوق صدایشان را هم نمیشنویم – گویی در گوشت فریاد میزنند ... شکوفهها به سرعت برق و باد منظر دیدت را تغییر میدهند و جوانهها با شتابی حیرتانگیز رگههایی از سبزی را به تن خاکستری و یخزدهی زمین تزریق میکنند ... و من چقدر این نو شدن را دوست میدارم و در افسونش شناور میمانم.
|